
توصیف و شرح
داستان کوتاه کودک و نوجوان با عنوان “شعبده باز”
این داستان زیبا را در ادامه می خوانیم:
در یک شهر کوچک، شعبده بازی به نام امیر وجود داشت که به خاطر ترفندهای بسیار خیرهکنندهاش شهرت داشت. او هر روز در میدان شهر به نمایش ترفندهای جدید و بینظیر خود اقدام میکرد و مردم شهر با شگفتی نگاه میکردند.
اما یک روز، امیر تصمیم به نمایش یک ترفند جدید گرفت. او اعلام کرد که قصد دارد در میان روز و به طور علنی ناپدید شود و دیگر به هیچ وجه باز نگردد. مردم به صورت گسترده به میدان جمع شدند تا این ترفند خیرهکننده را ببینند. امیر وسط میدان ایستاد، چند لحظه به مردم نگاه کرد و سپس با یک حرکت ناگهانی چوبی را در دست گرفت و آن را به سمت زمین زد. در همان لحظه، یک دود سیاه از زمین بلند شد و وقتی دود پخش شد، امیر ناپدید شده بود.
مردم با شگفتی به دنبال او گشتند، اما هیچ نشانهای از وی پیدا نکردند. بعضیها باور داشتند که امیر واقعاً ناپدید شده است، در حالی که دیگران فکر میکردند این یکی از ترفندهای او است و بزودی باز خواهد گشت. اما روزها، هفتهها و ماهها گذشت و هیچ خبری از امیر نبود. او به عنوان شعبده بازی که واقعاً ناپدید شده بود، به یاد ماند.
حالا شهر در افسون ناپدید شدن امیر غرق شده بود. در هر کوچه و کنار، صحبتها فقط در مورد او بود. مردم هر روز در میدان جمع میشدند و امیدوار بودند که امیر برگردد. بچهها در مورد او داستانها میگفتند و نوجوانان تلاش میکردند تا ترفندهایی شبیه به او انجام دهند.
در همین میان، یک زن پیر به نام فریبا، که از قدیمیترین ساکنان شهر بود، به مردم یادآور شد که او خاطراتی از پدربزرگهایش دارد که از ترفندهای مشابه امیر گفته بودند. او میگفت: “پدربزرگها ما همیشه از دروازههای مخفی در این شهر صحبت میکردند. دروازههایی که به دنیاهای دیگر منتقل میکنند.”
مردم با شک و تردید به حرفهای زن پیر گوش دادند. اما یک گروه جوان تصمیم گرفت تا این راز را حل کنند. آنها شروع به جستوجو در مکانهای قدیمی شهر کردند و به دنبال نشانههایی از این دروازههای مخفی گشتند.
پس از ماهها جستوجو، یکی از جوانان به نام رضا، در زیر یکی از قلعههای قدیمی شهر، ورودی مخفی پیدا کرد. آنها وارد شدند و درون آن، دنیایی متفاوت با دیوارهای نقرهای و آسمانی آبی روشن یافتند. و در میانه این دنیا، امیر را دیدند که با لبخندی پر از تعجب به آنها نگاه میکرد.
امیر توضیح داد که او وارد یک بُعد دیگر شده است، جایی که زمان به طرز متفاوتی جریان دارد. او میتوانست در این بُعد بماند یا برگردد، اما او تصمیم گرفته بود که در آنجا زندگی کند.
جوانان با خبری جدید برگشتند و مردم شهر را آگاه کردند. اگرچه برخی ناراحت بودند که امیر دیگر باز نمیگردد، اما اکثریت با تحت تأثیر قرار گرفتن از داستانی که شنیده بودند، احساس خوشحالی کردند. از آن روز به بعد، داستان امیر و دروازههای مخفی به یکی از افسانههای محلی تبدیل شد که برای نسلهای بعدی باقی ماند.
سالها بعد، داستان امیر به یکی از محبوبترین قصههای شهر تبدیل شده بود. بچهها به خوابهایی میرفتند که در آنها به دنیایی جدید و ناشناخته سفر میکردند، و نوجوانان با تجربهی مکانهای جدید و کشف دروازههای دیگری، امیدوار به یافتن دنیایی مانند آنچه که امیر پیدا کرده بود، بودند.
بعد از مدتی، یک موزه در شهر افتتاح شد به نام “موزه دروازههای بُعد”. در این موزه، اشیاء و اسنادی از دوران پدربزرگها و تاریخهایی از تجربیات مردم شهر با دروازههای مخفی نگهداری میشد. این موزه به سرعت به یکی از جاذبههای گردشگری مهم شهر تبدیل شد و مردمی از نقاط مختلف جهان به دیدن آن میآمدند.
در همین حال، چندی از جوانان شهر که به تجربیات امیر الهامپذیرفته بودند، یک گروه تحقیقاتی تشکیل دادند تا بیشتر در مورد این دروازهها و بُعدهای مخفی بفهمند. آنها با استفاده از تکنولوژیهای روز، تلاش میکردند تا رازهایی که هنوز کشف نشده بود را به دست آورند.
یکی از جوانان به نام مهسا، پس از سالها تحقیق و کاوش، روشی برای باز کردن و بستن این دروازهها بدون نیاز به جادو یا شعبده بازی پیدا کرد. این کشف، مهسا را به یکی از معروفترین دانشمندان جهان تبدیل کرد. او با این تکنولوژی، امکان سفر به بُعدهای مختلف را برای همه فراهم آورد.
شهر که قبلاً فقط به خاطر شعبدهبازیهای امیر معروف بود، حالا به یک مرکز علمی جهانی تبدیل شده بود، کجا که دانشمندان و محققان از سراسر دنیا برای کسب دانش و تجربهی سفر در بُعدها میآمدند. اما وسط همه این موفقیتها، مردم شهر هرگز فراموش نکردند که همه چیز با یک ترفند شعبدهبازی شروع شده بود.
شخصیت جدید به نام فرهاد است، یک نویسنده و مستندساز معروف. فرهاد پس از شنیدن داستانها و افسانههای شهر، تصمیم میگیرد به آنجا سفر کند و مستندی در مورد این موضوع بسازد.
وقتی فرهاد به شهر رسید، او با شگفتی مواجه شد. او از تکنولوژیهای پیشرفتهی جدید شهر، از دروازههای بُعدی تا تحقیقات علمی شگفتانگیز، متعجب شد. اما آنچه او را واقعاً جذب کرد، داستانها و افسانههای مردم شهر بودند.
او با مهسا و گروه تحقیقاتیاش مصاحبه کرد و از آنها در مورد تکنولوژی و کشفهای جدیدشان سوال کرد. ولی فرهاد میخواست به عمق داستان وارد شود. او به دنبال فریبا رفت، زن پیری که اولین بار از دروازههای مخفی گفته بود. او از فریبا خواست تا در مورد خاطرات و داستانهای قدیمیتر از آنچه که قبلاً شنیده شده بود، بگوید.
فریبا به فرهاد داستانهایی را روایت کرد که هیچکس دیگری در شهر از آنها خبر نداشت. او گفت که دروازههای بُعدی از قرنها پیش وجود داشتهاند و اسرار بسیاری در پس آنها پنهان است. او همچنین از قبیلهای گفت که قبلاً در این شهر زندگی میکردهاند و مسلط به استفاده از این دروازهها بودهاند.
با پیگیریهای فرهاد، معلوم شد که این قبیله به دلیل دانش و توانمندیهای خود، از شهر دور شده و به ناحیههای دورتر رفتهاند تا از این اسرار محافظت کنند.
فرهاد با کمک مهسا و تیمش تصمیم میگیرد که این قبیله را پیدا کند و از آنها بیشتر در مورد این دروازهها و اسرار پنهانی که دارند بیاموزد. این ماموریت آغاز یک ماجراجویی جدید برای فرهاد و مردم شهر میشود، ماجراجوییای که به آنها آموزههای جدیدی میآموزد و دیدگاههایشان را نسبت به دنیای پیرامون تغییر میدهد.
فرهاد با یک گروه از تحقیقگران شهر و چند نفر از قدیمیترین ساکنان شهر، به جستجوی قبیلهی گمشده پرداخت. پس از مدتها سفر در جنگلهای غیرقابلدسترس و عبور از کوههای بلند، او و تیمش به یک درهی پنهان واقع در میان کوهها رسیدند.
در این دره، یک روستایی واقع شده بود که مردم آن با آرامش و زندگی سادهای میگذراندند. فرهاد با شگفتی متوجه شد که مردم این روستا، همان قبیلهی گمشده بودند که فریبا از آنها گفته بود. مردم این روستا نسلهاست که در میان این کوهها و درهها زندگی میکردند و از تماس با دنیای بیرون خودداری میکردند.
مردم قبیله از حضور فرهاد و تیمش مظنون بودند، اما با گذشت زمان و با توضیحات فرهاد در مورد هدف سفرشان، اعتماد قبیله جلب شد. رهبر قبیله، یک زن به نام نیلا، فرهاد را به خانهاش دعوت کرد و داستانهای قدیمی قبیله را برای او تعریف کرد. او گفت که قبیله از دورانهای دیرینه با دروازههای بُعدی آشنا شده و به کمک آنها به جاهای مختلف جهان و حتی بُعدهای دیگر سفر کردهاند.
نیلا به فرهاد نشان داد که چگونه از یکی از این دروازهها استفاده کند. فرهاد با شگفتی وارد یک دنیای جدید شد، دنیایی که پر از موجودات عجیب و غریب و مناظر فوقالعاده بود. او تجربیات خود را ثبت کرد و به دنیای واقعی بازگشت.
با بازگشت فرهاد به شهر، او مستندی در مورد ماجراجوییهایش ساخت. این مستند باعث شد که دانش و فهم مردم در مورد دروازههای بُعدی و تاریخچهی قبیلهی گمشده بیشتر شود.
با گذشت زمان، رابطهی بین شهر و قبیله تقویت شد و مردم به یادداشت و مطالعهی بیشتری از فرهنگ و تاریخ این قبیله پرداختند. فرهاد با ایجاد این ارتباط، نه تنها به کشف یک قسمت مهم از تاریخ شهر کمک کرد، بلکه دو جامعه را نیز به یکدیگر نزدیکتر کرد.
دنیایی که فرهاد از طریق دروازه بُعدی وارد شده بود، با دنیای واقعی کاملاً متفاوت بود. در این بُعد، آسمانی بنفش و زمینهایی سبز فلورسنت وجود داشت. درختان با قامتی چندین بار بلندتر از درختان ما و با برگهایی شبیه به برگهای فرنگی بزرگ روییده بودند.
هوای این جهان خنک و تازه بود، اما چیزی که فرهاد را بیشتر از همه شگفتزده کرد، موجودات عجیب و غریبی بودند که در آنجا زندگی میکردند. موجوداتی با پوستهایی درخشان و چشمهایی که در تاریکی میدرخشیدند. برخی از این موجودات قابلیت پرواز داشتند و با پرهایی شبیه به شیشه پرواز میکردند.
فرهاد با گروهی از این موجودات آشنا شد که خود را “لومینار” معرفی کردند. لومینارها موجودات هوشمندی بودند که قادر به ارتباط برقرار کردن با فرهاد از طریق افکار بودند. آنها به فرهاد گفتند که در این بُعد، تمام موجودات با یکدیگر از طریق افکار ارتباط برقرار میکنند و زبانهای صوتی نیازی نیست.
لومینارها فرهاد را به شهری بزرگ بردند که بر ابرها ساخته شده بود. در این شهر، ساختمانها از مواد شبیه به کریستال ساخته شده بودند و هر چیز در آن به طور موازن و هماهنگ حرکت میکرد.
لومینارها به فرهاد نشان دادند که چگونه با استفاده از انرژی طبیعی، نور و موسیقی، خود را درمان کنند، غذا بسازند و حتی سفرهای بُعدی انجام دهند. این موجودات آموزههای بسیاری به فرهاد دادند، از جمله اهمیت هماهنگی با طبیعت و ارتباط با دیگران بدون استفاده از کلمات.
وقتی فرهاد به دنیای واقعی بازگشت، او با خود آموزهها و دانشی جدید برگرداند. او به مردم شهر نشان داد که چگونه با یکدیگر از طریق افکار ارتباط برقرار کنند و چگونه از انرژیهای طبیعی برای بهبود زندگیشان استفاده کنند.
تجربهی فرهاد در این بُعد جدید باعث تحولات بزرگی در شهر شد و مردم با یکدیگر و با طبیعت به تعادل و هماهنگی بیشتری رسیدند.
پس از ماجراجوییهای فرهاد در آن بُعد جدید و یادگیریهای جدیدی که او به دست آورده بود، او همچنان به دنبال امیر بود. او مطمئن شده بود که اگر موفق به پیدا کردن امیر نشود، هرگز دلش آرام نخواهد گرفت.
با کمک آموزههایی که از لومینارها یاد گرفته بود، فرهاد شروع به مدیته کرد و سعی کرد با امیر از طریق افکار ارتباط برقرار کند. در یکی از این مدیتهها، فرهاد یک احساس آشنا را احساس کرد و احساس کرد که امیر نزدیک است.
فرهاد با استفاده از تواناییهای جدیدش موفق به ورود به یک بُعد دیگر شد. در این بُعد، او خود را در یک کاخ بزرگ و باشکوه پیدا کرد، که در هر کجای آن نشانههایی از جادو ویژه وجود داشت. در میان این کاخ، امیر را دید. اما امیر تغییر کرده بود – او دیگر شعبده باز سادهای نبود، بلکه پادشاهی با قدرتهای فراوان شده بود.
فرهاد به سرعت متوجه شد که امیر به طور ناخودآگاه به این بُعد کشیده شده و توسط قدرتهای جادویی این مکان محو شده است. او همچنین متوجه شد که برای بازگرداندن امیر به دنیای واقعی، باید یک جادوی ویژه را شکست دهد.
پس از چالشها و موانع فراوان، فرهاد با استفاده از آموزههایی که از لومینارها و دنیای واقعی یاد گرفته بود، موفق به شکستن جادوی کاخ و نجات امیر شد. امیر، که از قدرتهای جدیدی بهرهبرداری کرده بود، با فرهاد به دنیای واقعی بازگشت.
دو دوست به شهر بازگشتند، و این بار با قدرتهای جدید و دانشی که هر دو به دست آورده بودند، شروع به ارائه نمایشهای شعبده بازی جدید و خیرهکنندهتر کردند. مردم شهر به طور مداوم از تجربیات و دانش جدید این دو بهرهبرداری کردند و شهر به مکانی پر از جادو و شگفتی تبدیل شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.